دیشب اومدم ادامشو بنویسم که حضرت یار اومدن

راجع به اینده حرف زدیم

در مورد الان حرف زدیم و به هرراهی که فک کردیم و بررسی کردیم بن بست شد

توی بد برزخی قرار گرفته..هر راهیو انتخاب کنه،یچی اذیتش میکنه

سرش نق زدم

باهاش بداخلاقی کردم

بمیرم براش

اشکشو در اوردم

نمیدنم چی درسته چی غلط😢😢

 

 

و من خوابم برد... 

بین اون همه بغض و گریهام خوابم برد و تنها موند:(((

کاش میفهمیدم راه درست چیه😢

 

پ.ن:عنوان مربوط به صبح روزی که شبش هزاران بار صدام زده بود:)